السلام علیک یا ابا عبد الله

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۴ مطلب با موضوع «حکایات جالب» ثبت شده است

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۴۹ ب.ظ

دخترک زیرک

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
 هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۲ ، ۲۱:۴۹
محمد
يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۴۵ ب.ظ

تدبیر درست

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او  اظهار داشته  بود  که  هنگام  خرید  یک بسته صابون  متوجه شده بود که  آن قوطی خالی است.

بلافاصله  با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد  کارخانه  این مشکل  بررسی ،  و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی  و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید  .  

مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند:....  پایش ( مونیتورینگ )  خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده  و خط مذبور تجهیز گردید.

سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند  تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.  

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ،  مشکلی مشابه  نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا  یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :  

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط  بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۲ ، ۲۱:۴۵
محمد
يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۳۱ ب.ظ

بهلول

آورده اند که بهلول در خرابه ای مسکن داشت و جنب آن خرابه کفش دوزی دکان داشت که پنجره ای از کفش دوزی به خرابه بود . 

بهلول چند درهمی ذخیره نموده بود و آنها را در زیر خاک پنهان کرده و گه گاه پولها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آنها بر می داشت . 

از قضا روزی به پول احتیاج داشت رفت و جای پولها را زیر و رو نمود ، اثری از پولها ندید . فهمید که پولها را همان کفش دوز که پنجره دکان او رو به خرابه است برده است . 

بدون آنکه سرو صدایی کند نزد او رفت و کنار او نشست و بنا نمود از هر دری سخن گفتن و خوب که سر کفش دوز را گرم کرد آنگاه گفت : رفیق عزیز برای من حسابی بنما . 

کفش دوز گفت بگو تا حساب کنم . بهلول اسم چند خرابه و محل را برد و اسم هر محل را که می برد مبلغی هم ذکر می نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت:در این خرابه هم که من منزل دارم فلان مبلغ. 

بعد جمع حسابها را از کفش دوز پرسید که دو هزار دینار می شد . بهلول تاملی نمود و بعد گفت : رفیق عزیز الحال می خواهم یک مشورت هم از تو بنمایم . کفش دوز گفت بگو . 

بهلول گفت : می خواهم این پولها را که در جاهای دیگر پنهان نموده ام تمامی را در همین خرابه که منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح است یا خیر ؟ 

کفشدوز گفت : بسیار فکر خوب و عالی است و تمام پولهایی را که در جاهای دیگر داری در این منزل پنهان نما . 

بهلول گفت پس فرمایش تو را قبول می نمایم و می روم تا تمام پولها را بردارم و بیاورم و در همین خرابه پنهان نمایم و این را بگفت و فوراً از نزد کفشدوز د ور شد . 

کفشدوز با خود گفت خوب است این مختصر پولی را که از زیر خاک بیرون آورده ام سرجای خود بگذارم بعد که بهلول تمامی پولها را آورد به یکبار محل آنها را پیدا نمایم و تمام پولهای او را بردارم . 

با این فکر تمام پولهایی را که از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت . پس از چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پولها را نگاه کرد دید که کفشدوز پولها را باز آورده و سر جای خود گذارده است . 

پولها را برداشت و شکر خدای را به جای آورد و آن خرابه را ترک نمود و به محل دیگری رفت ولی کفشدوز هرچه انتظار بهلول را می کشید اثری از او نمی دید . 

بعد از چند روز فهمید که بهلول او را فریب داده و به این ترتیب پولهای خود را باز گرفته است .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۲ ، ۲۱:۳۱
محمد
يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۳۰ ب.ظ

ملا نصرالدین

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با خود آورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!

ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!

ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۲ ، ۲۱:۳۰
محمد